«از عشقاباد تا عشق‌آباد»؛ داستانی از ارادت یک کمونیست به امام رضا(ع)
یکشنبه 14 شهريور 1395

از عشقاباد تا عشق‌آباد

«از عشقاباد تا عشق‌آباد»؛ داستانی از ارادت یک کمونیست به امام رضا(ع)

رمان «از عشقاباد تا عشق‌آباد» جدیدترین اثر منصور انوری است. نویسنده در این کتاب دو جلدی گوشه‌ای از ارادت مردم ترکمنستان به امام هشتم(ع) را روایت کرده است.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی مجمع ناشران انقلاب اسلامی، منانشر، به نقل از خبرگزاری تسنیم، رمان «از عشقاباد تا عشق‌آباد» نوشتۀ منصور انوری در دو جلد از سوی انتشارات سورۀ مهر به چاپ رسید. نویسنده در این اثر یکی از داستان‌های شفاهی را با تغییراتی به رمان تبدیل کرده است. داستان دربارۀ شفا گرفتن فرزند یکی از اعضای حزب کمونیست است.

انوری دربارۀ این کتاب می‌گوید: این رمان براساس داستانی مستند از یک اتفاق در سال 1342 است. ماجرا از این قرار است که در آن سال‌ها فرزند کوچک دبیر اول حزب کمونیست ترکمنستان فعلی دچار سرطان خون می‌شود و پدربزرگ این بچه که در دوران جنگ جهانی دوم در ایران سرباز بوده، تصمیم می‌گیرد بچه را برای شفا به بارگاه امام رضا(ع) بیاورد. پدر بچه که کمونیست است، به‌شدت با ایدۀ پدربزرگ مخالفت می‌کند تا اینکه پدربزرگ همراه با دوست دیگرش که او نیز در جنگ جهانی دوم در ایران بوده، بچه را از بیمارستان ربوده و به مرز ایران می‌آیند. در ادامۀ راه برایشان اتفاقات زیادی می‌افتد تا اینکه به مشهد می‌رسند و پدربزرگ برای شفای بچه به امام هشتم(ع) متوسل می‌شود.

وی ادامه می‌دهد: عشق‌آباد اول نام شهر عشق‌آباد در ترکمنستان است و عشق‌آباد دوم کنایه از مشهد است. من تاکنون این داستان را به‌صورت مکتوب در جایی نخوانده‌ام؛ ولی به طور روایی شنیده‌ام و مستند آن شخصی است که خود در آن ماجرا حضور داشته است.

رمان این‌گونه آغاز می‌شود: شبِ بداخمی بود و صحرا دمغ و پکر! ماهِ کامل نیز رو پنهان کرده بود. سکوت، به‌سنگینی، فروافتاده بود. اگر در آن ساعت از شب ‌که از نیمه‌ها گذشته بود، کسی از صحرانشینان بیدار بود، به‌فراست، درمی‌یافت این شب، این سکوت، و این تاریکیِ وهم‌آلود آبستن حادثه است.

اما به نظر می‌رسید همه در خواب‌اند؛ خوابی سنگین. صحرانشینان زود سر بر بالین می‌گذارند تا صبح زود، همراهِ سپیده، روزی پُرتلاش را آغاز کنند. ماه، با تمام درخشندگی، همچون عروسی که چهره در پس نقاب فروبرده باشد، از دید پنهان بود؛ لکة ابری تیره و غلیظ آن را پوشانده بود. هر شب دیگر و اغلب شب‌ها، صحرا زیر نورِ مات ماه، که امواج نقره‌گون از آن می‌تراوید، زیبایی شاعرانه‌ای می‌یافت و چشمان بیدار آنان که به هر دلیلی بیدار بودند، این منظره را می‌پایید. عروس شب‌های پُر رمزوراز، خرامان، در پهنة آسمان می‌لغزید و با ناز و غرور، لبخندزنان، در و دشت را در روشنایی مات شاعرانه فرو می‌برد.

در روشنایی فریبندۀ این نور لرزان، شبانان در کومه‌ها، نگهبان پاسگاه مرزی در برجک دیده‌بانی، و بیدارخوابان محلة عشایری در سیاه‌چادرها در عوالم خود غرقه بودند؛ حتی آن‌‌طرف‌تر، در میان درّه‌ای که فوج سوار ژاندارم اتراق کرده بود، چشمانی بیدار بودند... آن شب، وضعیت به‌گونۀ دیگری بود.

انتشارات سورۀ مهر رمان «از عشقاباد تا عشق‌آباد» را در دو جلد منتشر کرده است.

نظر بدهید