زندگی «رحیم افشاری» نیروی تیپ ۵۵ هوابرد شیراز کتاب شد
یکشنبه 16 مهر 1396

سایه تاک

زندگی «رحیم افشاری» نیروی تیپ ۵۵ هوابرد شیراز کتاب شد

کتاب «سایه تاک» شامل خاطرات سروان پیاده چترباز، رحیم افشاری به کوشش راحله صبوری منتشر شد.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی مجمع ناشران انقلاب اسلامی، منانشر، به نقل از خبرگزاری فارس، کتاب «سایه تاک» شامل خاطرات سروان پیاده چترباز، رحیم افشاری به کوشش راحله صبوری منتشر شد. این کتاب بر مبنای زندگی گروهبان یکم پیاده رحیم افشاری، از نیروهای قدیمی تیپ 55 هوابرد شیراز  و در قالب 10 روایت مستقل اما پیوسته نگارش یافته است.
این روایت‌ها به گفته صبوری، ابتدا به شیوه معمول خاطره‌نگاری از طریق مصاحبه جمع آوری شده و در ادامه تمامی مصاحبه‌ها به صورت کامل پیاده و مکتوب شده است و در ادامه بر مبنای این مصاحبه‌ها متن کتاب از زاویه دید مولف و بر اساس اولویت‌های انتخابی او برای انتخاب و چینش حوادث در کتاب قرار گرفته است.
صبوری در بخشی از مقدمه خود در این کتاب می‌نویسد: همیشه اینطور به نظر رسیده که تاریخ شفاهی هر جنگی فقط در دست رزمنده و خط‌شکن است اما این کتاب نشان می‌دهد حتی کسانی که کیلومترها با خط مقدم فاصله داشته‌ و مسئولیت‌هایی غیر از خط‌شکنی بر عهده داشته‌اند، دیده‌ها و شنیده‌هایی دارند که می‌توانند موقعیت‌های تاریک و مبهمی از آن جنگ را برای ما مشخص و ترسیم کند. خاطرات رحیم افشاری اگرچه زندگی یک نظامی ساده است، شرح فراز و نشیب‌هایی است که بر او و هم رزمانش رفته و شاهد خوبی است بر این مدعا که برای پی‌بردن به تمام رمز و رازها و گوشه‌های تاریک آن جنگ شاید بهتر باشد ابعاد انسانی جنگ را دریابیم؛ حتی آن لحظاتی که رزمندگان تصمیم می‌گیرند قدم به میدان جنگ بگذارند و لحظاتی که گلوله‌ها در کمینشان هستند و مرگ و زندگی آن‌ها را رقم می‌زنند را دریابیم، ببینیم و بشنویم.
در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: روز به نیمه رسیده بود. آفتاب چشمم را می‌زد. مغزم از هرم آفتاب می‌سوخت و دیگر فقط تشنگی بود که تعیین تکلیف می‌کرد. چشمانم را به سختی باز کردم. سربازها جلوی چشمم مثل سایه‌های سرگردان به رقص درآمدند. همه چیز بوی نیستی و مرگ می‌داد. دورتر سرابی دیدم که زیر نور آفتاب می‌درخشید. موج می‌زد و مرا به سمت خود می‌کشید. خواستم بگویم بچه‌ها آب پیدا کردم اما کو نای فریاد زدن. سراب را که دیدم بدنم شل شد. صدای شرشر آب و بر هم خوردن قالب‌های یخ در پیاله آب در گوشم پیچید. خواستم دستم را دراز کنم و آب خنک را یک نفس سر بکشم اما سرم هزار کیلو وزن داشت و روی گردنم سنگینی می‌کرد. دستم را به پیشانی سایه کردم. سایه کوچک دستم به مردمک‌های خسته‌ام آرامش داد. به زمین چنگ زدم و مشتی خاک برداشتم. صدای تراکتور پدرم در گوشم پیچید و کرت‌های سرخ رنگ که از این سر مزرعه تا آن سر را رنگ‌آمیزی می‌کردند. آماده برای کاشت گندم.
گفتم: به جهنم. از همان آب گوگردی می‌خورم. هر چه بادا باد. قمقمه‌ام را تا جلوی دهانم بردم. بوی بد و تلخی می‌داد. خوردنی نبود... بوی آفت‌کش‌های پدرم را می‌داد. ناخودآگاه سر و پایم شل و بی‌حس شد. زبانم در دهان به یک سو افتاد. هیاهویی را در ذهنم احساس کردم و همه چیز برابر چشمم تار و گنگ و درهم و برهم شد. مرگ را به چشم می‌دیدم که بالای سرم پرسه می‌زند. چشمانم را که تا آن موقع بر سراب پیش رویم خیره مانده بود ناخودآگاه بسته شد و دیگر چیزی نفهمیدم.
کتاب  «سایه تاک» در 210 صفحه با قیمت 10 هزار تومان منتشر شده است.
 
نظر بدهید