قصۀ دلبری
دوشنبه 26 شهريور 1397

قصۀ دلبری

محمدحسین زیاد کتاب می‌خواند. کتاب‌های شهدا به روایت همسرشان را خیلی دوست داشت. می‌گفت: «دوست دارم اگه شهید شدم، کتاب زندگی‌ام رو روایت فتح چاپ کنه.» و همین‌طور هم شد. محمدحسین شهید شد و روایت همسرش از او شد «قصۀ دلبری»؛ عاشقانه‌ای که نشان می‌دهد جمع عشق زمینی و الهی چطور ممکن می‌شود.

آمار کشته‌های جنگ همیشه غلط بوده است. هر گلوله دو نفر را از پادرمی‌آورد، سرباز و دختری که در میان قلبش بود...
قصه دلبری، قصه یکی از همین دختران است. از محمدحسین خوشش نمی‌آمد. هم‌دانشگاهی بودند. به دوستانش می‌گفت: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون جا مونده»، اما محمدحسین ول‌کن نبود. هرچند وقت یک‌بار یکی را می‌فرستاد تا بتواند اجازه خواستگاری بگیرد و پاسخ مرجان هر بار منفی بود.
رفتارهای محمدحسین به نظرش دیکتاتورمآبانه و خشک بود و همین موضوع حرصش را درمی‌آورد و هر بار بهانه می‌شد برای کل‌کل‌کردنشان. از اینکه می‌دید هر جا می‌رود محمدحسین هم آنجاست، کفرش درمی‌آمد. صدای کفش محمدحسین که همیشه روی زمین می‌کشیدشان، سوهان روح مرجان شده بود.
یک روز دوباره سر راه مرجان سبز شد و بی‌مقدمه گفت:«چرا هر کی رو می‌فرستم جلو، جوابتون منفیه؟» و مرجان بی‌مقدمه جواب را کوبید توی صورتش: «آدم باید یکی که می‌خواد همراهش باشه به دلش بشینه» و راه افتاد. محمدحسين از پشت صدا بلند کرد که: «ببین! حالا این‌قدر دست‌دست می‌کنی؛ ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخوری» ... و محمدحسین رفت و کاری کرد که به دل مرجان نشست... عشق همین است گاهی بین آدم‌هایی اتفاق می‌افتد که اصلاً انتظارش را ندارند. خودش هم نمی‌دانست چه شد که این‌طور دل‌تنگ محمدحسین می‌شد تا اینکه روز خواستگاری بهش گفت: «رفتم مشهد از امام رضا(ع) خواستم از توی دلم بیرونت کنه؛ نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که می‌تونن چیزی که خیر نیست رو خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد! دو دهه دخیل بستم که برام خیر بشی...» و خیر شد و این بود که مرجان یک‌باره شیفته محمدحسین شد.
شب خواستگاری گفت:«من سرم بره هیئتم ترک نمیشه. دنبال پایه می‌گشتم. باید پایه‌ام باشی نه ترمز. زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر می‌شه...»
روز عقد وقتی با کت‌وشلوار دیدش، پقی زد زیر خنده و گفت: «شما کت‌وشلوار پوشیدی یا کت‌وشلوار شما رو؟»
و بالاخره زندگی با محمدحسین شروع شد...
خیلی غذا پختن بلد نبود. اولین عدس‌پلویی که پخت، آن‌قدر شفته بود که قابل خوردن نبود. چشم محمدحسین که به غذا افتاد، با خنده گفت: «فقط شمع کم داره که به‌جای کیک تولد بخوریمش...»
محمدحسین زیاد کتاب می‌خواند. کتاب‌های شهدا به روایت همسرشان را خیلی دوست داشت. همیشه می‌گفت: «دوست دارم اگه شهید شدم، کتاب زندگی‌ام رو روایت فتح چاپ کنه.» شعرهایی را که خودش گفته بود هم در فایلی ذخیره کرده بود و می‌گفت: «اینا رو هم آخر کتاب اضافه کن.»
شبی با یاد لیلی مست کردم
دل مجنونی‌ام یکدست کردم
خرابات دلم با یاد ساقی
به روی هر کس بن‌بست کردم
 
و همین‌طور هم شد. محمدحسین شهید شد و روایت همسرش از او شد «قصه دلبری»؛ عاشقانه‌ای که نشان می‌دهد جمع عشق زمینی و الهی چطور ممکن می‌شود.
روایتی کوتاه و دل‌نشین از عاشقانه‌های شهید مدافع حرم، فرمانده بی‌بدیل تیپ سیدالشهدا در سوریه، شهید محمدحسین محمدخانی و همسرش را محمدعلى جعفرى نوشت و روايت فتح چاپ كرد.
خداوند مقرب‌ترین بندگان خویش را از میان عشاق برمی‌گزیند؛ که گره کور دنیا را به معجزه عشق می‌گشایند ....
 
 
نویسنده: سمیه فیروزفر
نظر بدهید