معجزۀ کاغذی
دوشنبه 08 مهر 1398

معجزۀ کاغذی

تا امروز 23 تا ازش هدیه داده‌ام و قبل از هدیه‌دادن، یک‌ فصلش‌ را خوانده‌ام و جگرم حال آمده؛ اما هیچ‌وقت برای خودم نخریدمش. اولین ملاقات من و ملا از یک اتفاق شروع شد و به یک معجزه ختم.

دست خودم نبود. درست وسط فرجۀ امتحان‌ها ویرم می‌گرفت. هرچه کتاب متفاوت‌تر و سنگین‌تر بود، بهتر. دوم راهنمایی، توی فرجه‌های ترم آخر، چهار جلد از آن شرلی را خوانده بودم. فرزانگان بود و شوخی نداشت؛ اما من همۀ معادلات را می‌ریختم به‌هم. هرچه امتحان سخت‌تر بود، کتاب کت‌وکلفت‌تری دست می‌گرفتم که یعنی من آدم خودمم، نه چهار مسئلۀ توان و رادیکال ترکیبی.
 
سال بعدش اما امتحانات خدا سخت‌تر شده بود و درست هنگام فرجۀ امتحان آمادگی دفاعیِ هزارصفحه‌ایِ خط‌به‌خط حفظی، کتاب‌ها توی گروه دوستی چهار‌پنج‌نفره‌مان چرخید و مردی در تبعید ابدی رسید به منِ تشنۀ فهمیدن.
 
پیش تو که زیاد اعتراف کرده‌ام محمد؛ اما اجازه بده عالم و آدم هم بفهمند من آن دو روز، از درس و آب و غذا افتادم و عاشق شدم؛ عاشق جناب‌عالی، ملامحمد صدر قوام شیرازی که نادر ابراهیمیِ کلمه‌شناس، جوری لای جملات و فصل‌ها روایتت کرده بود که از همه دل می‌بردی. مخصوصاً از من که آن روزهای نوجوانی قحط‌الآدم حسابی، دنبال همنشین درست‌ودرمان چیزفهم ورای درس و مدرسه می‌گشتم که دستم را بگیرد و ببرد شهروند دنیای آگاهی کند؛ همان جا که آدم‌هاش همۀ عشقشان، همۀ لذتشان، فهمیدن است.
 
توی آن دو روز، بزرگ‌ترین ریسک زندگی‌ام‌ را کردم. به آدم عاشق که‌ حرجی نیست؛ اما محض رضای آبرو و نیفتادن، یک صفحه هم آمادگی دفاعی نخواندم. تجدیدی برای یک فرزانگانی شبیه اعدام صحرایی است. آن هم برای من که رئیس شورای مدرسه بودم و کیابیایی داشتم. بی‌خیال عاقبت کار، یک‌روزونیم بیدار بودم و صفحه‌صفحۀ نیمه‌پارۀ کتاب قدیمی را آن‌قدر به سینه‌ام چسباندم که پاره‌تر شد. هر‌ جمله را سه بار می‌خواندم، با محمد سماع‌ می‌کردم، می‌نشستم گوشۀ ایوان سقف بلند ستون‌دار به تماشای خلوتش، شانه‌به‌شانه‌اش قدم می‌زدم، با حضرت میرفندرسکی و شیخ‌بهایی و میرداماد می‌نشستم گوشه‌ای از دربار شاه‌‌عباس، زیر نگاه سنگین ملاها و سؤال جواب‌دادن‌هاش را می‌شنیدم. قدم‌به‌قدم همراهش تبعید می‌شدم به کَهَک و غمش‌ می‌نشست وسط جانم؛ غم آشنایش. گمانم آدم‌ها توی این دنیا از قبیله‌های مختلف‌اند، با خواست و سلایق و نگاه متفاوت و من از قبیلۀ‌ صدرای شیرازی بودم.
 
عصر‌ روز قبل امتحان، رسیده بودم فصل آخر. ایستادم پشت پنجرۀ اتاقم رو به کاج‌های بلند ته کوچه. با انگشت‌های خیس از وضو، نرم نشانۀ کاغذی لای کتاب را برداشتم و بازش کردم؛ انگار که کتاب مقدس. کلمه به کلمۀ صفحات آخر را بلعیدم. خطوط آخر را با ملا و همسرش، با فیاض لاهیجی و فیض کاشانی و دخترانش چک‌چک اشک ریختم، وقتی حضرت استاد گفت: «می‌رویم بساط آوارگی‌مان را جای دیگری بگسترانیم...»
 
کی حال‌ من را می‌فهمید؟ در اتاق را قفل کردم و خلاف همیشه که جغد شب‌بیدار بودم، ساعت هشت شب، بعد از یک‌روزونیم بی‌خوابی، کتاب را بغل زدم و خوابیدم تا فردا.
 
یک ساعت قبل ‌امتحان، نمونه سؤال‌ها را از بچه‌ها گرفتم ‌ و خواندم. هول برم داشته بود کم‌کم؛ اما عشق ملامحمد توی سینه‌ام می‌کوبید. وسط امتحان، مراقب ما یک‌ربعی رفت. همۀ گروهان تا آخرین نفس تقلب کردند. اعتراف می‌کنم که من هم، برای اولین بار توی عمرم. امتحان که تمام شد اما، در دم شرمنده شدم. شرمندۀ اخلاق ورزشی خودم و عشق ملا. سر به دیوار راهروی مدرسه، مردی در تبعید ابدی را بغل زده بودم و موزاییک می‌شمردم که معجزه شد. اصلاً هم تعجب ندارد. خدای شما نمی‌دانم چه جور خدایی است؛ اما خدای من نخواست که عشق لطیف من بخورد توی در و دیوار. تَقّش درآمد که همه تقلب کرده‌ایم و مدیر مدرسه، نه گذاشت و نه برداشت، همۀ برگه‌ها را ریخت توی سطل آشغال که باید امتحان تجدید شود.
 
تجدید شده بود؛ امتحان اما، نه من. همۀ بچه‌ها می‌کوبیدند توی سرشان و من با چهره‌ای برافروخته از انوار معجزه، اسلوموشن روی ابرها که آمده بودند وسط راهروی مدرسه، با عبا و دستار سرمه‌ای، از میان گمراهان رد شدم و کش‌دار قدم زدم به‌سوی نور. وسط زمین والیبال، رو‌به‌روی آبخوری، ایکیوسان طور، دو ساعت نشستم زیر تیغ آفتاب و هی همۀ اتفاقات این دو روز را مرور کردم. هنوز دو ساعت مانده بود به اذان ظهر و هیچ الله اکبری از هیچ مسجدی به گوش نمی‌رسید که ته دلم لرزید. توی حال و هوای نوجوانی احساس کردم باید کاری کنم. همان جا عهد کردم با خودم که عشق ملامحمد را برسانم به آدم‌های تشنه‌ای که می‌شناسمشان.
 
تا امروز 23 تا ازش هدیه داده‌ام و قبل از هدیه‌دادن، یک‌ فصلش‌ را خوانده‌ام و جگرم حال آمده؛ اما هیچ‌وقت برای خودم نخریدمش. اولین ملاقات من و ملا از یک اتفاق شروع شد و به یک معجزه ختم.
من همۀ این سال‌ها، تشنۀ آن اتفاق و معجزۀ بعدش به انتظار نشسته‌ام. هر از گاهی که دلم سخت برای محمد‌ قوام تنگ می‌شود، اتفاق می‌افتد و خودش را می‌رساند به من. توی کتابخانۀ کافی‌شاپی، یا دست رفیقی سر قرار.
و معجزه می‌کند.
و معجزه می‌کند.
و معجزه می‌کند...
 
 
فریناز ربیعی
نظر بدهید