کافۀ بدون قهوۀ آقای غلامی
سه شنبه 09 مهر 1398

کافۀ بدون قهوۀ آقای غلامی

می‌گفت اینجا کافه است؛ اما قهوه نداریم. شعارمان هم این است که کتاب بخوانید، حتی اگر کتاب نمی‌خرید.

این روزها که قیمت مجلات و روزنامه‌ها افزایش یافته و بعضی روزنامه‌ها هم مطالبشان را در سایتشان پولی کرده‌اند، خیلی از دکه‌دارها در مقابل اینکه بخواهم نشریه یا روزنامه‌ای را تورق کنم، سریع مقاومت نشان می‌دهند و از همان دریچۀ کوچک فریاد می‌زنند که: «نمیشه ورق بزنی، باید بخریش.»
 
هر وقت این جمله را می‌شنوم، پرت می‌شوم به پانزده سال قبل؛ وقتی زنگ مدرسه می‌خورد و دل و دماغ رفتن به خوابگاه را نداشتم. نه آن‌قدر پول داشتیم که هر روز برویم گیم‌نت و کافی‌نت، نه آن‌قدر اجازه داشتیم از مدرسه دور شویم که بتوانیم سری به زمین چمن بزنیم. به‌جز روزهایی که در همان زمین آسفالت مدرسه دنبال توپ می‌دویدیم، خیلی از روزها در خیابان پرسه می‌زدیم. ولی مگر چقدر می‌شود پرسه زد و خسته نشد؟‌
 
در تمام آن خیابان‌هایی که قدم می‌زدیم، فقط یک کتاب‌فروشی بود که هیچ کتاب کمک‌درسی نداشت و کتاب‌هایش هم به اندازۀ کتابخانه‌مان قدیمی نبود. می‌شد هر روز ایستاد و کتاب‌هایش را ورق زد و البته نخرید؛ بدون آنکه چشم‌غرۀ کتاب‌فروش تهدیدت کند که اگر کتاب نخری، دیگر راهت نمی‌دهم!
 
یک بعداز ظهر که باران امان نمی‌داد، مجبور شدم به‌دلیل نداشتن چتر، بیشتر در مغازه‌اش بمانم. نشستم روی صندلی و در همان نیم‌ساعت، سی‌چهل صفحه از برادران کارامازوف را خواندم. آن‌قدر محوش شده بودم که حواسم نبود ممکن است آقای غلامی از اینکه مغازه‌اش را با کتابخانه اشتباه گرفته‌ام، عصبی شود. سرم را بالا آوردم و بیرون را نگاه کردم تا ببینم باران بند آمده یا نه. می‌شد رفت. بلند شدم تا کتاب را سر جایش بگذارم که دست آقای غلامی روی شانه‌ام نشست و با مهربانی گفت که اگر کتاب را می‌خواهی، با تخفیف بهت می‌فروشم. گفتم یک بار که خواندم، باید کنارش بگذارم. آن‌قدر پول ندارم که هر ماه، چند جلد از داستایوسکی و رولان و مارکز بخرم. دلم هم نمی آید که همین طور ناتمام کتاب را زمین بگذارم. یک نگاه به دوستم انداختم که هنوز غرق در کتاب بود. گفتم برویم و بیشتر مزاحم آقای غلامی نشویم.
فردایش که دوباره داشتیم از آن خیابان رد می‌شدیم، بدون آنکه وارد مغازه شویم، به آقای غلامی سلام کردیم؛ اما با اشاره بهمان گفت که بیایید داخل. تا وارد شدیم، دیدیم همان جلد اول برادران کارامازوف و بینوایان روی صندلی‌هاست. معلم بازنشستۀ مهربان دو صندلی‌اش را پاتوقمان کرد. نه پاتوق ما، که پاتوق هفت‌هشت نفر از دانش‌آموزهای دیگر که نمی‌خواستیم (یا نمی‌توانستیم) رمان‌های گران‌قیمت را بخریم؛ اما شوق خواندنشان را داشتیم. چند ماه بعد، سال تحصیلی تمام شد و من هم دیگر به آن مدرسه نرفتم؛ اما در همان چند ماه، برادران کارامازوف و چند کتاب دیگر را روی صندلی کافۀ بدون قهوۀ آقای غلامی تمام کردم؛ بدون آنکه لازم باشد آن‌ها را بخرم. می‌گفت اینجا کافه است؛ اما قهوه نداریم. شعارمان هم این است که کتاب بخوانید، حتی اگر کتاب نمی‌خرید.
 
 
مسعود شایگان
نظر بدهید