شنبه 13 مهر 1398
کهکشانِ آن سوی دروازهدولت
هنوز مغازۀ کتابفروشی قائم، نزدیکی بریانی اعظم، سر جایش هست؛ ولی یکی از کتابهایش در قفسۀ شخصی من است: کتاب «پایگاه رباتهای شورشی» نوشتۀ فرد سابرهاگن و شش نویسندۀ دیگر.
آدرس مغازه را از دروازهدولت میدادیم. بعد از این همه سال، هنوز کمتر کسی به آنجا میگوید میدان امامحسین. نمیدانم چه اصراری بوده برای تغییر نام یک میدان بزرگ قدیمی که توی اسمش نشانی هم از طاغوت ندارد، مردم را بیندازند توی رودربایستی با امامحسین. بعد خودشان بردارند همان جا بدترکیبترین بنای ممکن را با نمای بیقوارهتر آجر سهسانتی، روبهروی ساختمان قدیمی شهرداری اصفهان بسازند و یک زشتی ابدی را به آن میدان هدیه بدهند. جایزۀ بهترین معماری را هم ببندند به خیک خودشان که بله! عجب فیلی هوا کردیم بیخ گوش نقشجهان! و چند سال بعد هم یونسکو مجبورشان کند به کوتاهکردن قد فیل! چند طبقه از ارگ جهاننما بهدلیل رعایتنکردن حریم همان میدان تاریخی تخریب شد... کجا رفتم؟!
برای ادامۀ آدرس میگفتیم ابتدای چهارباغ پایین. خدا را شکر به اسم این یکی دست نزده بودند. همین طور به اسم کوچۀ مسجدسرخی که یک بر کامل کوچه را دیوار سفید کنسولگری روسیه گرفته بود. این را که چرا باید اسم آن مسجد نقلی روبهروی کنسولگری شوروی سابق «سرخ» باشد، هیچوقت نفهمیدم. مغازه اما به کوچۀ مسجدسرخی نمیرسید. روی شیشۀ قدیاش نوشته بود: «انتشارات قائم»؛ مغازهای قدیمی با شیشههای قدی بزرگ و یک زیرزمین کوچک. نام اینجا از همان قبل انقلاب، انتشارات قائم بوده و سالهای دهۀ شصت رونق زیادی داشته. در دهۀ هفتاد و بعد از دورهای طولانی تعطیلی، داییهایم آن را از صاحبش تحویل گرفته و با هم دوباره راهش انداخته بودند. انبارشان شده بود زیرزمین خانۀ خودشان و اینجا هم فروشگاه.
اولین بار که پایم به آنجا باز شد، فکر نمیکردم سالیان بعد بخش مهمی از زندگیام به قفسههای آن کتابفروشی گره بخورد. هر بار به عشق دیدن دایی و بوی کتاب میرفتم آنجا، دوچرخۀ یاماها را میزدم روی جک و با یک سلام میپریدم داخل مغازه. کتابهایی که دوست داشتم، با تخفیف میخریدم؛ اما پول توجیبیام به همۀ خواستههایم کفاف نمیداد. بعضی وقتها یک کتاب را دست میگرفتم و همان جا تمامش میکردم و برمیگرداندم به قفسه. این کار بارها تکرار شد. خیلی از کتابخانه جذابتر بود. لذت شنیدن گفتوگوی مشتریها و فروشندۀ کتابفروشی، چیزی نبود که بشود آن را از دست داد. البته توی هیچ کتابخانهای موقع خواندن کتاب، چای تازهدم با پولکی بهت تعارف نمیکنند. حرف دیگر هم این بود که توی بهترین کتابخانهها هم برای آمدن یک کتاب جدید به قفسههای کتابخانه، باید دستکم چند سال صبر میکردیم و حتی ممکن بود آرزوبهدل از دنیا برویم!
بهمرور که پایمان به انبار کتابفروشی باز شد، این کار را آنجا هم تکرار میکردم. آن روزها فکر میکردم کتابفروشی بهترین شغل دنیاست و مدام به آن فکر میکردم. طی چند سال، کسبوکار داییها هم از کتابفروشی به بنگاه پخش کتاب گستردهتر شد.
نیمۀ دوم دهۀ هفتاد بود که نشر افق یک سری رمان علمیتخیلی از آرتور سی.کلارک و آیزاک آسیموف و دیگران منتشر کرد. مترجم بیشترشان هم محمد قصاع بود؛ کتابهایی اغلب قطور با کاغذ مرغوب که طراحی جلد جذابی هم داشتند. دنیای تازهای به رویم گشوده شده بود. از صدمتری دروازهدولت پرواز میکردم به فضای بیکران بین ستارهها و سیارهها و منظومههای کهکشان. پولم به خرید همهاش نمیرسید. تصمیم گرفتم همه را اول بخوانم و بهترینهایش را بخرم. یک بار توی مغازه، کتاب تازهای از همان مجموعه دیدم که خواندنش طول کشید. مغازه داشت بسته میشد. یک بار دیگر به شناسنامه نگاه کردم: چاپ اول، 1376، قیمت 880 تومان. آن موقع زورم به خریدش نمیرسید. آقامهدی، دوست و همکار دایی، گفت کتاب را ببر، بخوان و بیاور! فقط مواظب باش خراب نشود. درجا قبول کردم. کتاب را انداختم توی کیف مدرسه و کل مسیر عبدالرزاق و ولیعصر را تا خانه رکاب زدم و دوباره از ابتدا شروعش کردم. این یکی با همۀ آنهای دیگر فرق داشت. هفت نویسنده داشت. هر فصلش یک داستان کوتاه بود و در عین حال، کل کتاب یک رمان بلند پیوسته. نویسندهاش هفت داستان منفصل را با حلقههای زنجیر به هم پیوند داده بود؛ کاری که هنوز هم ندیدهام نویسندهای به این خوبی انجامش بدهد. خواندن کلمهای نیست که بتواند رفتار من با کلمات کتاب را توصیف کند. بلعیدن نزدیکترین واژه برای اتفاقی است که افتاد! آنقدر خوشم آمده بود که هر فصل را دو بار میخواندم و بعد میرفتم سراغ فصل بعد. وقتی کتاب تمام شد، دلم نیامد پسش بدهم. اول گفتم بیشتر پیشم باشد، بعد پس میدهم. بعد گفتم بماند، پولش را میدهم و هر بار این پولدادن را پشت گوش انداختم. بعد از آن، بارها کتاب امانت گرفتم و پس دادم. شده بود مثل سریال «قصههای مجید» که از کتابفروش کتاب کرایه میکرد. منتها من عضو طلایی باشگاه مشتریان کتابفروشی داییجان بودم! سالها طول کشید؛ اما این کتاب پیش من ماند. بارها ازشان کتاب خریدم، هدیه گرفتم و حتی برایشان فروختم. از جایی به بعد، برایم حساب دفتری درست کردند؛ یعنی میبردم؛ ولی بعداً تسویه میکردم. از نیروهای جدی داوطلب فروش کتاب در غرفۀ انتشارات قائم در نمایشگاههای کتاب، خودم بودم.
در این مدت، هیچوقت آقامهدی سراغ آن کتاب را نگرفت. داییها هم که خبر نداشتند. من هم یا فراموش میکردم، یا دیگر رویم نمیشد چیزی به زبان بیاورم. فقط یک عذاب وجدان برایم مانده بود و یک کتاب دوستداشتنی که از تعدد مطالعه، جلدش از شیرازه جدا شده بود! در گذر ایام، داییها یکییکی رفتند پی کسبوکار تازه. اول انبار پخش را تعطیل کردند، بعد هم کتابفروشی را تحویل صاحبش دادند. آقامهدی هم اول برای خودش یک کتابفروشی زد، بعد پخش کتاب و حالا هم ناشر سرشناسی است در اصفهان. فقط دایی بزرگم در این کار ماند. او ناشر شد و یکی از همین سالها، ناشر برتر استان. من هم هنوز دارم فکر میکنم که چهکاره بشوم!
اگر یک روز گذرتان به دروازهدولت اصفهان افتاد و از خیابان چهارباغ پایین رد شدید، هنوز مغازۀ کتابفروشی قائم، نزدیکی بریانی اعظم، سر جایش هست؛ ولی یکی از کتابهایش در قفسۀ شخصی من است: کتاب پایگاه رباتهای شورشی نوشتۀ فرد سابرهاگن و شش نویسندۀ دیگر. باید بالاخره یک روز این ماجرا را به داییها بگویم.
محمدمهدی شیخصراف
برای ادامۀ آدرس میگفتیم ابتدای چهارباغ پایین. خدا را شکر به اسم این یکی دست نزده بودند. همین طور به اسم کوچۀ مسجدسرخی که یک بر کامل کوچه را دیوار سفید کنسولگری روسیه گرفته بود. این را که چرا باید اسم آن مسجد نقلی روبهروی کنسولگری شوروی سابق «سرخ» باشد، هیچوقت نفهمیدم. مغازه اما به کوچۀ مسجدسرخی نمیرسید. روی شیشۀ قدیاش نوشته بود: «انتشارات قائم»؛ مغازهای قدیمی با شیشههای قدی بزرگ و یک زیرزمین کوچک. نام اینجا از همان قبل انقلاب، انتشارات قائم بوده و سالهای دهۀ شصت رونق زیادی داشته. در دهۀ هفتاد و بعد از دورهای طولانی تعطیلی، داییهایم آن را از صاحبش تحویل گرفته و با هم دوباره راهش انداخته بودند. انبارشان شده بود زیرزمین خانۀ خودشان و اینجا هم فروشگاه.
اولین بار که پایم به آنجا باز شد، فکر نمیکردم سالیان بعد بخش مهمی از زندگیام به قفسههای آن کتابفروشی گره بخورد. هر بار به عشق دیدن دایی و بوی کتاب میرفتم آنجا، دوچرخۀ یاماها را میزدم روی جک و با یک سلام میپریدم داخل مغازه. کتابهایی که دوست داشتم، با تخفیف میخریدم؛ اما پول توجیبیام به همۀ خواستههایم کفاف نمیداد. بعضی وقتها یک کتاب را دست میگرفتم و همان جا تمامش میکردم و برمیگرداندم به قفسه. این کار بارها تکرار شد. خیلی از کتابخانه جذابتر بود. لذت شنیدن گفتوگوی مشتریها و فروشندۀ کتابفروشی، چیزی نبود که بشود آن را از دست داد. البته توی هیچ کتابخانهای موقع خواندن کتاب، چای تازهدم با پولکی بهت تعارف نمیکنند. حرف دیگر هم این بود که توی بهترین کتابخانهها هم برای آمدن یک کتاب جدید به قفسههای کتابخانه، باید دستکم چند سال صبر میکردیم و حتی ممکن بود آرزوبهدل از دنیا برویم!
بهمرور که پایمان به انبار کتابفروشی باز شد، این کار را آنجا هم تکرار میکردم. آن روزها فکر میکردم کتابفروشی بهترین شغل دنیاست و مدام به آن فکر میکردم. طی چند سال، کسبوکار داییها هم از کتابفروشی به بنگاه پخش کتاب گستردهتر شد.
نیمۀ دوم دهۀ هفتاد بود که نشر افق یک سری رمان علمیتخیلی از آرتور سی.کلارک و آیزاک آسیموف و دیگران منتشر کرد. مترجم بیشترشان هم محمد قصاع بود؛ کتابهایی اغلب قطور با کاغذ مرغوب که طراحی جلد جذابی هم داشتند. دنیای تازهای به رویم گشوده شده بود. از صدمتری دروازهدولت پرواز میکردم به فضای بیکران بین ستارهها و سیارهها و منظومههای کهکشان. پولم به خرید همهاش نمیرسید. تصمیم گرفتم همه را اول بخوانم و بهترینهایش را بخرم. یک بار توی مغازه، کتاب تازهای از همان مجموعه دیدم که خواندنش طول کشید. مغازه داشت بسته میشد. یک بار دیگر به شناسنامه نگاه کردم: چاپ اول، 1376، قیمت 880 تومان. آن موقع زورم به خریدش نمیرسید. آقامهدی، دوست و همکار دایی، گفت کتاب را ببر، بخوان و بیاور! فقط مواظب باش خراب نشود. درجا قبول کردم. کتاب را انداختم توی کیف مدرسه و کل مسیر عبدالرزاق و ولیعصر را تا خانه رکاب زدم و دوباره از ابتدا شروعش کردم. این یکی با همۀ آنهای دیگر فرق داشت. هفت نویسنده داشت. هر فصلش یک داستان کوتاه بود و در عین حال، کل کتاب یک رمان بلند پیوسته. نویسندهاش هفت داستان منفصل را با حلقههای زنجیر به هم پیوند داده بود؛ کاری که هنوز هم ندیدهام نویسندهای به این خوبی انجامش بدهد. خواندن کلمهای نیست که بتواند رفتار من با کلمات کتاب را توصیف کند. بلعیدن نزدیکترین واژه برای اتفاقی است که افتاد! آنقدر خوشم آمده بود که هر فصل را دو بار میخواندم و بعد میرفتم سراغ فصل بعد. وقتی کتاب تمام شد، دلم نیامد پسش بدهم. اول گفتم بیشتر پیشم باشد، بعد پس میدهم. بعد گفتم بماند، پولش را میدهم و هر بار این پولدادن را پشت گوش انداختم. بعد از آن، بارها کتاب امانت گرفتم و پس دادم. شده بود مثل سریال «قصههای مجید» که از کتابفروش کتاب کرایه میکرد. منتها من عضو طلایی باشگاه مشتریان کتابفروشی داییجان بودم! سالها طول کشید؛ اما این کتاب پیش من ماند. بارها ازشان کتاب خریدم، هدیه گرفتم و حتی برایشان فروختم. از جایی به بعد، برایم حساب دفتری درست کردند؛ یعنی میبردم؛ ولی بعداً تسویه میکردم. از نیروهای جدی داوطلب فروش کتاب در غرفۀ انتشارات قائم در نمایشگاههای کتاب، خودم بودم.
در این مدت، هیچوقت آقامهدی سراغ آن کتاب را نگرفت. داییها هم که خبر نداشتند. من هم یا فراموش میکردم، یا دیگر رویم نمیشد چیزی به زبان بیاورم. فقط یک عذاب وجدان برایم مانده بود و یک کتاب دوستداشتنی که از تعدد مطالعه، جلدش از شیرازه جدا شده بود! در گذر ایام، داییها یکییکی رفتند پی کسبوکار تازه. اول انبار پخش را تعطیل کردند، بعد هم کتابفروشی را تحویل صاحبش دادند. آقامهدی هم اول برای خودش یک کتابفروشی زد، بعد پخش کتاب و حالا هم ناشر سرشناسی است در اصفهان. فقط دایی بزرگم در این کار ماند. او ناشر شد و یکی از همین سالها، ناشر برتر استان. من هم هنوز دارم فکر میکنم که چهکاره بشوم!
اگر یک روز گذرتان به دروازهدولت اصفهان افتاد و از خیابان چهارباغ پایین رد شدید، هنوز مغازۀ کتابفروشی قائم، نزدیکی بریانی اعظم، سر جایش هست؛ ولی یکی از کتابهایش در قفسۀ شخصی من است: کتاب پایگاه رباتهای شورشی نوشتۀ فرد سابرهاگن و شش نویسندۀ دیگر. باید بالاخره یک روز این ماجرا را به داییها بگویم.
محمدمهدی شیخصراف
https://mananashr.ir/news/32622/
برای ذخیره در کلیپ برد کلیک کنید
نظر بدهید