کتاب‌اولی‌ها صبوری کنند
شنبه 13 مهر 1398

گفت‌وگو با ندا رسولی، نویسندۀ «هیچ‌کس این زن را نمی‌شناسد»

کتاب‌اولی‌ها صبوری کنند

کتاب‌اولی‌ها باید خیلی صبوری کنند تا کتابشان خوانده و دیده شود؛ حتی اگر کتاب کار خوبی باشد. اینکه به کتابش بی‌مهری شود، چون کار یک کتاب‌اولی است، آزاردهنده است.

ندا رسولی نویسندۀ نوقلم دهه‌شصتی است که به‌تازگی اولین اثرش را با نام هیچ‌کس این زن را نمی‌شناسد انتشارات کتاب نیستان روانۀ بازار کتاب کرده است. او از نویسندگانی است که داستان‌نویسی را از کارگاه‌های داستان‌نویسی شروع کرده و اولین کتابش مؤید این نکته است که فضای ادبیات و داستان برای او فقط تفنن و سرگرمی نیست؛ بلکه اهداف جدی‌تری را دنبال می‌کند. در این شماره در یادداشتی کوتاه کتاب هیچ‌کس این زن را نمی‌شناسد را بررسی کرده‌ایم و بعد از آن، گپ‌و‌گفتی با این نویسندۀ جوان کردیم که در ادامه می‌خوانید.
 ظاهراً داستان‌نویسی را از کارگاه‌های داستان‌نویسی شروع کردید. این کارگاه‌ها چقدر در پرورش نویسنده مؤثرند؟
قطعاً برای شروع نویسندگی، اصول اولیه‌ای لازم است و یکی از راه‌های دست‌یافتن و فراگیری این اصول، کارگاه‌های داستان‌نویسی هستند. اما تا چه‌جور کارگاهی باشد و چقدر کارآمد! خیلی‌ها را دیده‌ام که مرتب در کارگاه‌های مختلف داستان‌نویسی شرکت می‌کنند و وقت زیادی صرف رفتن به این کارگاه‌ها می‌کنند. من به این افراد می‌گویم کلاس‌روهای حرفه‌ای! خیلی از این‌ها شاید به‌شکل تئوری مطالب زیادی یاد بگیرند و داستان‌نویسی را با استادهای مختلف بگذرانند؛ ولی مهم این است که آیا می‌توانند یک نویسندۀ حرفه‌ای هم بشوند یا خیر. تجربۀ خودم می‌گوید شرکت در یکی‌دو کارگاه داستان‌نویسی خوب کافی است. ضمن اینکه صرف شرکت در کارگاه‌های داستان‌نویسی نمی‌تواند کسی را نویسنده کند. به‌جز استعداد، عامل مهم‌تر برای نویسندگی تلاش و پشتکار مداوم است.
مطالعاتتان بیشتر در چه زمینه‌ای است و چقدر به نوشتن کمک می‌کند؟
چون داستان‌نویس هستم، اصلی‌ترین حوزۀ مطالعه‌ام رمان و داستان‌کوتاه است؛ ولی گاهی در زمینه‌های دیگری هم مطالعه می‌کنم. مثلاً گاهی به فراخور قصه‌ای که می‌نویسم، باید تاریخ بخوانم یا برای درآوردن یک شخصیت، کتاب‌های روان‌شناسی بخوانم و... . به‌طور کلی، یک نویسنده باید دایرۀ مطالعاتی‌اش گسترده باشد. آن وقت است که آن اصطلاح ورزش ذهنی برایش اتفاق می‌افتد و نوشتنش هم جان می‌گیرد.
چرا برای نوشتن سراغ این سوژه رفتید؟
جرقۀ اولیۀ این رمان وقتی زده شد که یکی‌دو روایت واقعی از زمان جنگ جهانی دوم، ورود روس‌ها به ایران و پیامدهای بعد از آن از جمله قحطی شنیدم. این روایت‌ها برایم خیلی تأثیرگذار بود و فکر کردم که این دوره در کشور ما چه مقطع مهمی بوده و چقدر می‌شود درباره‌اش حرف زد. به این ترتیب، شروع به مطالعۀ این مقطع تاریخی کردم و هرچه پیش رفتم و اطلاعاتم بیشتر شد، به این نتیجه رسیدم که اشتباه نکرده‌ام و مصمم‌تر شدم برای نوشتن رمانی که بخشی از وقایعش در آن تاریخ اتفاق افتاده است. فکر می‌کنم گاهی این بازخوانی تاریخی در ادبیات خیلی مهم است. این جملۀ تکراری «گذشته چراغ راه آینده است» را هم می‌گویم. گاه آدم‌ها خودشان را در گذشته پیدا می‌کنند. ضمن اینکه به‌طور کلی در مواجهه با تاریخ، با موضوعات انسانی مهم و ویژه‌ای روبه‌رو می‌شویم که نوشتن از آن‌ها بسیار بااهمیت است.
چقدر برای این کار تحقیق کردید؟ روش تحقیقتان برای این کتاب، میدانی یا کتابخانه‌ای بود؟ چقدر طول کشید؟
تلاش کردم تحقیقاتم به اندازه‌ای کامل باشد که حداقل هیچ ابهامی برای خودم باقی نماند. کتاب می‌خواندم، جست‌وجو می‌کردم و سعی می‌کردم با کسانی ارتباط برقرار کنم و روایت‌هایشان را بشنوم که به‌نوعی با آدم‌هایی که در آن دوره می‌زیسته‌اند، ارتباط داشته‌اند؛ نوعی تاریخ شفاهی. یعنی تحقیقاتم هم میدانی بود، هم کتابخانه‌ای. از یک سال قبل، کم‌و‌بیش مطالعاتی داشتم. اما دوسه ماه قبل از شروع رمانم، به‌شکل جدی تحقیقات را انجام دادم و سعی کردم اطلاعاتم را کامل کنم.
راوی اصلی داستان شما غیرهم‌جنس است. آیا از خلق این شخصیت نترسیدید؟ برای رسیدن به ویژگی‌های یک مرد جوان در دهۀ گذشته چه‌کار کردید؟
راستش نه! اصلاً نترسیدم. می‌توانم بگویم در نوشتن جسور هستم. خیلی از دوستانم در شروع رمان به من این نکته را گفتند که انتخاب راوی غیرهم‌جنس مشکل است. همچنین دربارۀ بومی‌بودن کار؛ چون خودم تُرک‌زبان نیستم و فضای رمان در شهر اردبیل اتفاق می‌افتد؛ اما من فکر کردم که این داستان، این شخصیت و این فضا را می‌طلبد و نویسنده باید بتواند آنچه داستانش می‌طلبد، برایش خلق کند. امیدوارم که موفق بوده باشم. من سر کلاس استادم، جناب احمد دهقان، یاد گرفته‌ام که نویسنده باید با رمانش زندگی کند؛ با جهانی که خودش خلق می‌کند، با شخصیت‌هایش و... . در طی یک سالی که نوشتن این رمان طول کشید، با شخصیت‌های رمانم زندگی کردم. اغراق نیست اگر بگویم گاهی که چند روزی از نوشتن فاصله می‌گرفتم، واقعاً دلم برای شخصیت‌های رمانم تنگ می‌شد. انگار که همه‌شان را می‌شناختم و به‌گونه‌ای بهشان وابستگی‌ پیدا کرده بودم. برای خلق شخصیت آصال سعی می‌کردم توجه بیشتری به رفتارهای مردانه بکنم؛ چه در فیلم‌ها، چه آقایان اطرافم. کمی هم روان‌شناسی خواندم و سعی کردم با تمام وجود، این شخصیت را خلق کنم. طوری شده بود که گاهی تکیه‌کلام‌ها یا بعضی حرکات آصال را ناخودآگاه در زندگی خودم تکرار می‌کردم.
من به‌عنوان مخاطب کتاب، شخصیت ملیحه و منیژه را مثل هم دیدم؛ به‌جز آن ویژگی وسواسی‌بودن منیژه. آیا این شباهت بین این دو آدم در دو دورۀ متفاوت عمدی بوده؟ یا اینکه ناخودآگاه بوده؟ آیا کس دیگری هم متوجه این شباهت شده است؟
ملیحه مادر است. یک شخصیت بیش از حد کنجکاو یا همان فضول است و گاهی حسادت می‌کند. من سعی کردم با این ویژگی‌ها این شخصیت را پررنگ کنم. منیژه از شخصیت‌های فرعی است که خودم خیلی دوستش دارم: یک زن مهربان بی‌شیله‌پیله و وسواسی. این‌ ویژگی‌ها این دو شخصیت را از هم متمایز می‌کند؛ ولی عجیب نیست اگر به نظر شما شبیه هم آمده باشند؛ چون زن‌های آن دوره، نسبت به حالا، شباهت بیشتری به هم داشته‌اند. از حیث خانه‌داربودن، سطح سواد، گاهی انفعال داشتنشان و... . مخاطب دیگری تا به حال به این قضیه اشاره نکرده است.
آصال با توجه به ویژگی‌هایش در واقع یک شخصیت منفی بود؛ اما این منفی‌بودن طوری نبود که مخاطب از او بدش بیاید؛ حتی جاهایی با آصال همراه می‌شد. دلیلش چیست؟ آیا بهتر نبود آصال کمی تیره‌تر به نظر می‌آمد؟
قبل از اینکه از منفی یا مثبت‌بودن شخصیت آصال بگوییم، بهتر است بگوییم آصال یک انسان است؛ با بعد‌های منفی و مثبت. بسیار موافق خلق شخصیت‌های خاکستری هستم. نه سفید یا سیاه مطلق. حتی اگر یک شخصیت منفی را هم بخواهیم نشان دهیم، بد نیست جست‌وجویی کنیم که آیا می‌شود بعدهای انسانی را هم در این شخصیت پیدا کرد و به مخاطب نشان داد یا نه. در این صورت است که فکر می‌کنم مخاطب بیشتر با آن همراه می‌شود.
 شما فضای خانوادۀ آصال و سارگل و حتی رمضان را خیلی ملموس به تصویر کشیدید. چه عواملی باعث موفقیت شما شد؟ تجربۀ زیستی‌تان چقدر به شما کمک کرده است؟
همان طور که عرض کردم، من با شخصیت‌های رمانم زندگی کردم. سعی کردم آن‌ها را همان گونه که نمونه‌شان در دنیای واقعی وجود دارد، در این رمان خلق کنم. سعی کردم فکر کنم که خانواده‌هایی مثل خانوادۀ آصال یا سارگل یا رمضان در دنیای واقعی چگونه می‌توانند باشند و اصلاً هستند یا نه! رمضان و بچه‌هایش را در دنیای پر از فقر امروز هم می‌بینم. یا جوان‌های فراری از اصل و ریشۀ خود مثل آصال یا زنانی مثل سارگل؛ زنانی که روزگار آن‌قدر فشارشان داده که گاهی هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌شناسد.
قبل از چاپ، چند نفر کتاب را خواندند؟ آیا نظرشان در بازنویسی مؤثر بود؟
به‌جز جناب احمد دهقان که خیلی چیزها ازشان آموخته‌ام و صمیمانه ازشان سپاسگزاری می‌کنم، قبل از چاپ پنج‌شش نفر از دوستانم هم کتاب را خواندند. بله، سعی کردم به همۀ نظراتشان فکر کنم. از بعضی از نظرها هم استفاده کردم.
بازخوردها بعد از چاپ کتاب چطور بود؟
سپاسگزارم از خداوند که فرصت نوشتن این رمان را به من داد و شکر می‌کنم که بازخورد خیلی خوبی تا این لحظه داشته‌‌ام. خیلی از مخاطبانی که کتاب را خوانده‌اند، بعدش به هیچ‌کس این زن را نمی‌شناسد اظهار لطف فراوانی کرده‌اند و پیام‌های محبت‌آمیزشان موجب دلگرمی‌ام شده است.
اما بگذارید کمی هم درددل کنم، نه از طرف خودم، از طرف همۀ کتاب‌اولی‌ها. متأسفانه انگار رسم چنین است که کتاب‌اولی‌ها باید خیلی صبوری کنند تا کتابشان خوانده و دیده شود؛ حتی اگر کتاب کار خوبی باشد. نمی‌دانم مشکل از کجاست. آیا احتیاج به تبلیغ بیشتر است؟ یا اینکه مخاطب اعتماد نمی‌کند؟ یا چه؟ ولی این ماجراها گاهی نویسنده را آزار می‌دهد. نویسنده می‌نویسد تا کتابش خوانده و دیده شود. اینکه به کتابش بی‌مهری شود، چون کار یک کتاب‌اولی است، آزاردهنده است.
نظر بدهید