یکشنبه 22 دي 1398
آسمانی که سخت میبارد
نویسنده در تمهیدی که برای طرح رمانش تدارک دیده، آخر هر هجده فصل کتاب را با صدای غرش ابرهای تهران تمام میکند. ابرهای غرانی که خواننده تابهآخر کتاب منتظر باریدن آنهاست.
کتاب با برخورد تصادفی حبیب ابریشم و حوا ماندگار شروع میشود. این دو نفر هرکدام برای درخواستی به اداره آموزش و پرورش آمدهاند. ابریشم که مردی میانسال است، برای پیدا کردن همسرش، لیلا آمده که روزگاری معلم بوده و حوا بهدنبال مجوزی برای تهیه مستندی مذهبی برای بچههای مدارس است. البته هر دو دستِخالی بازمیگردند؛ ولی حوا طی اتفاقی متوجه میشود که حبیب ابریشم، بیست سال پیش جزو رزمندگان جبهه جنگ ایران و عراق بوده و طی عملیات کربلای پنج از ناحیه سر مجروح شده و بهطریقی پیرزنی که کُرد عراقی است، او را مداوا میکند؛ ولی مدت بیست سال حافظهاش را از دست داده. ابریشم طی تصادفی در عراق حافظه خود را بهدست میآورد. او حالا برگشته و بی شناسنامه و بی کارت ملی و کلاً بی هیچ هویتی بهدنبال همسر و دخترش میگردد. حتی از محله زندگی خانوادهاش که محله نواب تهران بوده، حالا جز اتوبانی پرترافیک چیزی باقی نمانده است. حالا او مانده و یک تهران بزرگ و هویتی که هیچجوره برنمیگردد و همسر و دختری که گم شدهاند. حوا که خود زنی مذهبی انقلابی است، برای کمک به ابریشم پیشقدم میشود. کل داستان در چهار روز میگذرد. چهار روز ابری در تهران که آسمان فقط میغرد، بی هیچ بارشی. گویی هوا هم همراه تهران دارد رخ خشمگین خود را به حبیب ابریشم نشان میدهد.
نویسنده در تمهیدی که برای طرح رمانش تدارک دیده، آخر هر هجده فصل کتاب را با صدای غرش ابرهای تهران تمام میکند. ابرهای غرانی که خواننده تابهآخر کتاب منتظر باریدن آنهاست.
در همان فصل اول، نویسنده چند نشانه میآورد از حال و هوای کل رمان. کبوترهای بالای گنبد فیروزهای امامزاده که بچهها آنها را با تفنگ ساچمهای نشانه گرفتهاند، نمادی از معصومیت و بیآزاریاند که بچههای ناآگاه به آنها حمله میکنند. بعد، شکستن قابعکس امام خمینی که دست سرایدار را زخمی میکند و خونی که روی قابعکس میچکد؛ گویی که امام خون گریه میکند. یا کتابهایی که زمانی در دوره پیش و پس از انقلاب ایران در شکلگیری افکار مردم انقلابی بسیار مهم بودند و حالا کارمند حراست اداره، آنها را داخل کارتنی کنار میگذارد و دور میریزد.
این چند نکته و نشانه نشان میدهند که نویسنده با نشانه گذاشتن و رمانی را براساس طرحی پیش بردن بهخوبی آشناست. نویسنده برای نوشتن رمانش تدارکهایی دیده و اصلاً همین ایجاد تعلیق در اول رمان، خود قوت رمان است که خواننده را تابهآخر پای کتاب نگه میدارد. که آیا حبیب ابریشم بالاخره لیلا و هانیه، همسر و دخترش، را پیدا میکند یا خیر؟
بیشتر رمان بر پایه دیالوگ پیش میرود. نویسنده در قالب همین گفتوگوهاست که درونمایه و طرح قصهاش را پیش میبرد. در مصاحبهای از نویسنده خواندم که رمان هفده بار بازنویسی شده است.
در جایی از رمان، اخبار از فرار شهرام جزایری از زندان میگوید. حبیب ابریشم نیز میگوید که بیست سال بعد از زمان جنگ، در فراموشی به سر برده است. پس زمان رمان دهه هشتاد شمسی تهران است.
رمان در ژانر واقعیتگرای اجتماعی سیاسی قرار میگیرد. اجتماعی است؛ چراکه ما از منظر نگاه حوا و ابریشم پیوسته در تهران و بین آدمها میگردیم و نوع پوشش مردم و نوع برخورد کارمندهای ادارات و عکسهای سردر سینماها و برنامههای مدارس و... مدام بررسی میشوند. همچنین سیاسی است؛ چراکه درباره بیشتر شخصیتهای سیاسی کشور در این رمان بحث میشود؛ از محسن مخملباف و تغییرات بهوجودآمده در او تا آقای کروبی و محسن رضایی و شهرام جزایری و دولت سازندگی و... . میتوان گفت این رمان مستند و مروری حتی کوتاه است بر برخی افراد مهم کشوری.
حال و هوا و فضای رمان شهری اجتماعی است. تا وقتی که شخصیتها در بیرون از منزل هستند، این فضاسازی خوب درآمده است، اما وقتی شخصیتها درون منزل هستند، که البته بهندرت هم هستند، نویسنده گویا اهمیتی به فضاسازی داخلی نمیدهد! حوا در طول داستان، غیر از اشاره به پوششش، کار زنانه خاصی انجام نمیدهد. بهخصوص که پسری دبستانی نیز دارد. درست است که اصولاً هدف نویسنده و درونمایه کتاب چیز دیگری است؛ اما توجه به ظرافتهای زنانه و ایجاد تصویر در این زمینه به ایجاد تصویر بهتر از شخصیتها و بهطور کلی فضای رمان کمک بسیاری میکند.
حبیب ابریشم بعد از بیست سال زندگی در روستایی در عراق، حالا که به تهران آمده که خود کلانشهری است بیانتها، از اینهمه تغییر نسبت به بیست سال پیش چندان تعجب نمیکند. گویی فقط تغییر نوع پوشش جوانان، بهخصوص، خانمها و چند عکس از سردر سینماها بهچشمش میآید. آیا بهتر نبود که نویسنده حالا که در گفتوگونویسی دقت بسیاری به خرج داده است، در یکی دو دیالوگ از دهان ابریشم به تغییرات ساختمانی، تکنولوژی، برنامههای تلویزیونی و... اشاره کند؟ یا جاهایی از کتاب، حوا و ابریشم برای پیدا کردن گمشدهشان، بهتر نبود بهجای تکیه بر عکسهای قدیمی، از حضور تکنولوژی و گشتوگذارهای اینترنتی استفاده میکردند؟
نویسنده در نقدهای سیاسی اجتماعیاش در این کتاب جانب انصاف را گرفته است. در فصل ده رمان که کاملاً در اداره «بنیاد شهید» میگذرد، نویسنده به نقد و بررسی نوع برخورد کارمندها با خانواده شهدا و حتی سوءاستفاده یکی از جانبازان با درخواست تسهیلات اضافی مینویسد. در فصل آخر رمان نیز دست به نقد برنامههای تلویزیونی و تمهیدات و سخنان تهیهکنندگان برنامهها زده است.
نویسنده درونمایه رمانش را گاهی با دیالوگ که بعضاً شعاری مینُماید و البته گاهی با ایجاد تصاویر خوبی به خواننده القا میکند که بشخصه روش دوم را بیشتر میپسندم. مثلاً در فصل یازدهم کتاب، درحالیکه حوا درباره شوهر موجیاش صحبت میکند که زمانی مثل یک قهرمان جزو رزمندگان جبههها بوده با همه خصوصیات مثبت یک شوهر ایدئال. همزمان با صحبتهای حوا، در تلویزیون مسابقه فوتبال در حال پخش است و صحبت از ساق پای نیکبخت واحدی است! قهرمانانی که در طول زمان تغییر کردهاند. آن یکی فراموش شده و در سکوت فرورفته و حالا این یکی میدرخشد.
ایکاش نویسنده در بازنویسیهای مکررش به این نکته توجه میکرد که در جایی از رمان حوا به پسرش، حامد، میسپارد که حرفی از طلاق او و همسرش به ابریشم نزند (ص ۲۲) و در جایی دیگر حوا به ابریشم میگوید که حامد چیزی از طلاق ما نمیداند! (ص ۱۳۸)
در صفحه ۱۸۱ اصغر در دیالوگی میگوید که موقع اکران فیلم «عروس» به مرخصی آمده و با دیدن پوستر بزرگ و رنگولعابدار هنرپیشه زن فیلم تعجب کرده؛ درحالیکه در جبهه فرماندهان با کمبود نیروی رزمنده مواجه بودند. درحالیکه فیلم «عروس» در سال 1369 ساخته و اکران شده و جنگ در سال 1367 تمام شده است!
کتاب را نشر محترم شهرستان ادب منتشر کرده است. در قالبی مرتب و با ویرایش خوب.
در آخر باید بنویسم که بشخصه معتقدم که تاریخ اجتماعی سیاسی باید نوشته و خوانده شوند. مرور تاریخ آگاهمان میکند. پیشرفت انسانها در بستر اجتماعی و متعاقب آن سیاسی است که شکل میگیرد و چه بهتر که این گذار آگاهانه و مستند باشد. خوشحالم که نویسندگان در دفاع از باورهایشان رمان مینویسند. و چه بهتر که این بررسیها کمکی کند به هرچه بهتر شدن آثار بعدی ایشان. چراکه بههرحال این عقاید در قالب هنر بیشتر به جان مینشینند. همانگونه که حبیب ابریشم به نمایندگی از باور نویسنده میگوید:
«این جَوونها، ابوذر و مقداد و همت و باکری نیستن که با شهود قلبی ایمان بیارن؛ اینها جوون معاصرن. دوست دارن حقیقت رو ببینن، واقعیت رو لمس کنن. تا نبینن، باور نمیکنن...» (ص ۱۶۳)
منبع: روزنامه وطن امروز
نویسنده: الهام اشرفی
https://mananashr.ir/news/33363/
برای ذخیره در کلیپ برد کلیک کنید
نظر بدهید