آسمان مشروطه و ریسمان انقلاب
سه شنبه 08 بهمن 1398

آسمان مشروطه و ریسمان انقلاب

توی چند کتابی که دربارۀ تاریخ معاصر ورق زده‌ام، اگر بخواهم یکی را معرفی کنم که لب کلام تاریخ معاصر را بگذارد کف دستتان، تاریخ تحولات سیاسی ایران از دکتر موسی نجفی و دکتر موسی حقانی است که مؤسسۀ مطالعات تاریخ معاصر ایران آن را منتشر کرده است.

اگر بپرسید چی یادت مانده از درس تاریخ مدرسه، می‌گویم چند تا اسم: آق قویونلوها، قراقویونلوها، ایلخانیان، سامانیان، مادها و... والسلام.
درست یادم هست که چند دقیقه مانده به امتحان تاریخ سوم راهنمایی، توی حیاط هی صفحه‌های خط‌کشیده‌شده با چهار رنگ خودکار را ورق می‌زدم تا شانسم بگیرد و حداقل جواب یک جاخالی نیم‌نمره‌ای از پیش چشمم بگذرد. آن‌قدر آن کتاب تاریخ کت‌وکلفت را خط کشیده بودم و رمز ساخته بودم برای حفظ دلیل هزار تا کار اشتباه فلان پادشاه قاجار و تعداد همسایه‌های ایران در فلان دوره، که حداقل بتوانم از هفت‌هشت مطلب توی کتاب، آن چهار تای کذایی را که هرکدام ۲۵/. نمره داشت، بنویسم و خلاص. آن‌قدر ادا درمی‌آوردیم با بچه‌ها سر حفظ‌کردن اینکه کدام پادشاه بدبخت چطور سرش را گذاشت زمین و مرد که اصلاً گیج می‌شدیم که آقامحمدخان بود که چشم‌های لطفعلی‌خان را کور کرد و کشتش، یا برعکس. آن‌قدر حرصمان می‌داد این نکته‌نکته‌های ریز و به‌دردنخور که دروغ چرا، با همۀ لطافت و دخترانگی، بیشتر بچه‌ها بعد از امتحان کتاب را آن‌قدر می‌کوبیدند به در و دیوار و پاره‌پاره‌اش می‌کردند کف حیاط که بابای مدرسه عزا می‌گرفت آن روز... .
من کتاب را پاره نمی‌کردم؛ اما دل خوشی هم ازش نداشتم. اصلاً از تاریخ خوشم نمی‌آمد. نمی‌فهمیدم حفظ‌کردن این همه اسم و دلیل به چه دردم می‌خورد؛ اطلاعاتی که همه‌اش چند روز بعد از امتحان فراموش می‌شد.
گذشت و توی دبیرستان و حال‌و‌هوای نوجوانی، هی دنبال انسان‌های شاخص می‌گشتم. دنبال قصه‌شنیدن بودم؛ قصۀ زندگی‌ آدم‌ها؛ آدم‌هایی که سرشان به تنشان بیرزد و توی عمرشان قدمی برداشته باشند. دوست داشتم بدانم چطور زندگی کرده‌اند. هی می‌گشتم توی معاصرها. حقیقتش شهدا و امام‌خمینی برایم اولین‌ها بودند. زندگی‌نامه‌هایشان را می‌خواندم. بعد رفتم سراغ حافظ و سعدی و مولانا، ابن‌سینا و شیخ‌بهایی‌ و خواجه‌نصیر. هی توی تاریخ می‌گشتم دنبال آدم‌های به‌دردبخور و درباره‌شان می‌خواندم. کم‌کم لابه‌لای این خواندن‌ها، اتفاقات تاریخی و بستر عصر و زمانی که این آدم‌ها توش زندگی می‌کردند، برایم جالب شد. همین شد که رج می‌زدم تاریخ را و برایم خوشایند بود بدانم مثلاً زمانۀ استادِ سخن، سعدی عزیز، چه شرایطی داشته است. چه‌کسی بر سرکار بوده و چه گیر و گوری توی آن زمان بوده، تا بیشتر این بشر را درک کنم. حالا بی‌اینکه قصد کنم، داشتم تاریخ می‌خواندم. آدم‌هایی بزرگ از دل سال‌های دور، دست من را گرفته و مرا میهمان زندگی‌شان کرده بودند. پنجره باز کرده بودند به جهان و زمان خودشان و من کنارشان سرخوش به تماشا می‌خرامیدم.
کم‌کم دورۀ نوجوانی گذشت و گاه‌وبیگاه، توی دانشگاه بحث‌هایی پیش می‌آمد از مشروطه و پهلوی و انقلاب اسلامی. از بس هرکسی به خودش اجازه می‌داد هر اطلاعات بی‌سندی را علم عثمان کند و آسمان مشروطه را به ریسمان انقلاب ببافد، دیدم برای مستدل حرف زدن چقدر نیاز دارم از مشروطه به این طرف را تاریخی و مستند بدانم، تا‌ وقتی مثلاً یک نفر از مصدق چیزی گفت، در کنار تقدیر از آغاز حرکتش، گیج نشوم و حواسم باشد مصدق لت اعتمادش به آمریکا را خورد و فهمم شود تاریخ تکرار می‌شود، اگر ما عبرت نگرفته باشیم... .
توی چند کتابی که دربارۀ تاریخ معاصر ورق زده‌ام، اگر بخواهم یکی را معرفی کنم که لب کلام تاریخ معاصر را بگذارد کف دستتان، تاریخ تحولات سیاسی ایران از دکتر موسی نجفی و دکتر موسی حقانی است که مؤسسۀ مطالعات تاریخ معاصر ایران آن را منتشر کرده است. پنجاه صفحۀ اول کتاب، حول مقدمه‌ای بر تاریخ ایران از گذشته تا صفویه می‌گردد. چند صفحه‌ای کوتاه هم دربارۀ تاریخ‌نگاری و فلسفۀ تاریخ می‌گوید. در ۵۵۰ صفحۀ بعد، از صفویه شروع می‌کند تا افول حکومت پهلوی. در جاهای‌مختلف، دربارۀ اتفاقات مهم تاریخی، تحلیل‌هایی را هم ارائه می‌کند. پنجاه صفحۀ آخر هم به تکاپوی سیاسی‌فرهنگی فراماسونری در ایران نگاهی می‌کند.
دردسرتان ندهم. این‌طوری شد که قلاب تاریخ افتاد به جان من و رها هم نکرد. گاه‌وبیگاه، از سر کنجکاوی و لذت فهمیدن، تاریخ می‌خوانم. تازه با نگرش نقلی و نگرش تحلیلی و فلسفۀ تاریخ و شبه‌تاریخ و تاریخ‌سازی و... بیشتر آشنا شده‌ام که بگذریم.
خلاصه که مدرسه و جاخالی و رمزنگاری را فراموش کنید و اجازه دهید لذت خواندن تاریخ اتفاق بیفتد برایتان. با عشق قدم بزنید تاریک‌روشن دالان تاریخ را که به‌جای هفتادهشتاد سال، عمرتان عریض شود و عمر و تجربۀ تک‌تک آدم‌های برزخ‌مکان که حالا دیگر قصه شده‌اند، بیاید روی عمرتان و هزار سال‌که نه، چندهزار سال عمر کنید... که اگر روزی قرار بود تاریخی تکرار شود، دستش را پیش‌پیش بخوانید.
بگذارید یک حرف قشنگ و دهان‌پرکن هم بزنم که روی دلم نماند: تاریخ بخوانید که به‌جای عبرت روزگار، انسان ماندگار شوید... تشویق!
 
نویسنده: فریناز ربیعی
نظر بدهید