یکشنبه 13 بهمن 1398
تلخ مثل «روزگار قریب»
باید از تاریخ اینستاگرامی فرار کرد. باید مردم را از تاریخ اینستاگرامی فراری داد؛ تاریخی که اصلاً به اقتضای اینستاگرام و این شبکههای اجتماعی «تقطیعشده» و «تحریفشده» است.
باید از تاریخ اینستاگرامی فرار کرد. باید مردم را از تاریخ اینستاگرامی فراری داد؛ تاریخی که اصلاً به اقتضای اینستاگرام و این شبکههای اجتماعی «تقطیعشده» و «تحریفشده» است. حالا در این میانه، نباید به احترام کسانی ایستاد که تاریخ را همان گونه که بوده، روایت میکردند و کلاه از سر برداشت؟! جواب روشن است و باید چنین کرد.
یادآوری ظلم، پاسداری از عدالت است. برای همین، نهتنها نباید از یادآوری ظلم ترسید، بلکه برای بازنمایی آن باید همت گماشت. مثلاً اینکه وقتی رضاخان فرار بر قرار ترجیح داد و برای اولین بار کت و شلوار پوشید، به سربازانش فکر نکرد؛ به آنهایی که دستور ترک مخاصمه، آوارۀ بیابانشان کرده بود. متفقین به ایران حمله کردهاند. رضاخان شخصاً دستور ترک مخاصمه و خالیکردن پادگانها را داده است. سربازان را بیآب و غذا رها کرده تا هرکس به خانهاش بازگردد. یکی از زنجان آمده، یکی از تبریز، یکی از اصفهان، یکی از یزد و... . به جاده میزنند که مثلاً به خانه بازگردند. در میان راه، گرسنگی و تشنگی و بیماری امانشان را میبرد و بسیاری پیش از بهخانهرسیدن، جان میدهند در میانۀ راه. در سریال «روزگار قریب»، دکتر قریب بههمراه تعدادی از پزشکان به جاده میزنند که سربازان را درمان کنند؛ بسیاری اما جان دادهاند. سکانس دیگری هم هست که البته ساخته نشده. رضاخان که مدعی است ارتشی قوی علم کرده، حالا بییال و کوپال و بدون لباس نظامی و با دستور مستقیم بولارد، سفیر انگلیس، از همان جاده عبور میکند تا فرار کند. جنازۀ سربازان بیگناه را میبیند: نتیجۀ بیکفایتی خودش را. تهران اشغال میشود و موج قحطی و بیناموسیِ سربازان روس و انگلیس حتی در کورهروستاها فراگیر میشود. دو سال بعد، چرچیل، روزولت و استالین در تهران، بیاجازۀ صاحبخانه برای پایان جنگ مذاکره میکنند. هیچکدام وقت ملاقات به محمدرضا نمیدهند. بعد از کلی اصرار، تنها استالین به ملاقاتی چند دقیقهای رضایت میدهد! خان قاتل که از میرزاکوچکخان و میرزادۀ عشقی و مدرس و فرخی یزدی و عارف قزوینی تا دستنشاندگان خود مانند تیمور و داور همه را بهعلت مخالفت سیاسی کشته است، ایران را تحویل میدهد و میرود.
چند سال میگذرد. حالا بهجای خان، خانزاده یکهتازی میکند و به کورش میگوید آسوده بخوابد؛ چون او بیدار است. برگردیم به «روزگار قریب»؛ و چقدر این اسم بامسمّاست. روزگاری قریب و نزدیک که گاهوبیگاه تاریخ اینستاگرامی باعث میشود فراموشش کنیم: «پرستارها در راهروی بیمارستان ایستاده و دارند جشنهای 2500ساله را از تلویزیون تماشا میکنند. روی تخت اما دخترکی یک دنیا درد را دارد روایت میکند. زینب دارد برای دکتر محمد قریب تعریف میکند که چگونه مادرش بهخاطر فقر و نداری و گرسنگی، اول به او و برادرش، علی، بهزور مرگموش خورانده تا بمیرند و از این محنتکده خلاص شوند و بعد که همسایهها نجاتشان دادند، دست برنداشته و بار دیگر برای خودکشی و فرزندکشی، خود و زینب و علی را به چاهی انداخته است؛ در حالی که هیچ چیز برای خوردن نداشتند. دریغ از تکهای نان که نجاتشان دهد. از این معرکۀ بلا اما زینب جان سالم به در برده و روایتگر دردهای خود و خانواده و در حقیقت، دردهای یک ملت است. دکتر قریب به این دردها گوش میکند. حالا زینب از هوش رفته است. دکتر قریب به راهرو میآید تا از پرستاران پیگیر مداوای زینب شود؛ اما آنها دارند جشنهای 2500ساله را از تلویزیون تماشا میکنند.»
در مستندی با عنوان «انحطاط و سقوط: مهمانی بزرگ شاه» ساختۀ حسن امینی، نوۀ علی امینی، نخستوزیر دوران پهلوی، با اشاره به هزینههای گزاف این میهمانی، به اعداد و ارقام و خرجهایی اشاره میشود که گاه دود از سر فرزند آدم بلند میکند؛ اینکه برای جذابکردن محیط میهمانی، پرندگانی را به منطقۀ عمومی تختجمشید بردند که اینها بهدلیل متعلقنبودن به آن محیط، همه از بین رفتند. حالا این چند دههزار پرنده را به چه قیمت گزافی خریده بودند، خدا میداند. یا هزینههایی که صرف پذیرایی وارداتی از فرانسه شده بود. یا هزینههای ساخت بنا و... و اعداد دیگری که از آنها صحبت میشود. ژان لوروریه هزینۀ جشنها و پروژههای عمرانی مرتبط را پانصد میلیون دلار و ویلیام شوکراس، سیصد میلیون دلار برآورد میکنند. تلخی روایت اینجاست که این جشنها در حالی برگزار میشد که در همان تاریخ، متجاوز از نیمی از جمعیت کشور در روستاها و حومۀ شهرهای بزرگ، در فقر و فلاکت زندگی میکردند. جشنهای 2500ساله برای نمایش یک امپراتوری بود؛ امپراتوری که مردمانش را به قربانگاه میفرستاد. آن هم نه در میان معرکۀ جنگ، نه در اثر بیماریهای فراگیر و نه بهدلیل بمباران موشکهای دشمن، که فقط بهخاطر گرسنگی و نداری! و این چند خط تنها خلاصۀ چند دقیقهای از روایت این فلاکت و محنت در «روزگار قریب» بود.
نویسنده: رضا کردلو
یادآوری ظلم، پاسداری از عدالت است. برای همین، نهتنها نباید از یادآوری ظلم ترسید، بلکه برای بازنمایی آن باید همت گماشت. مثلاً اینکه وقتی رضاخان فرار بر قرار ترجیح داد و برای اولین بار کت و شلوار پوشید، به سربازانش فکر نکرد؛ به آنهایی که دستور ترک مخاصمه، آوارۀ بیابانشان کرده بود. متفقین به ایران حمله کردهاند. رضاخان شخصاً دستور ترک مخاصمه و خالیکردن پادگانها را داده است. سربازان را بیآب و غذا رها کرده تا هرکس به خانهاش بازگردد. یکی از زنجان آمده، یکی از تبریز، یکی از اصفهان، یکی از یزد و... . به جاده میزنند که مثلاً به خانه بازگردند. در میان راه، گرسنگی و تشنگی و بیماری امانشان را میبرد و بسیاری پیش از بهخانهرسیدن، جان میدهند در میانۀ راه. در سریال «روزگار قریب»، دکتر قریب بههمراه تعدادی از پزشکان به جاده میزنند که سربازان را درمان کنند؛ بسیاری اما جان دادهاند. سکانس دیگری هم هست که البته ساخته نشده. رضاخان که مدعی است ارتشی قوی علم کرده، حالا بییال و کوپال و بدون لباس نظامی و با دستور مستقیم بولارد، سفیر انگلیس، از همان جاده عبور میکند تا فرار کند. جنازۀ سربازان بیگناه را میبیند: نتیجۀ بیکفایتی خودش را. تهران اشغال میشود و موج قحطی و بیناموسیِ سربازان روس و انگلیس حتی در کورهروستاها فراگیر میشود. دو سال بعد، چرچیل، روزولت و استالین در تهران، بیاجازۀ صاحبخانه برای پایان جنگ مذاکره میکنند. هیچکدام وقت ملاقات به محمدرضا نمیدهند. بعد از کلی اصرار، تنها استالین به ملاقاتی چند دقیقهای رضایت میدهد! خان قاتل که از میرزاکوچکخان و میرزادۀ عشقی و مدرس و فرخی یزدی و عارف قزوینی تا دستنشاندگان خود مانند تیمور و داور همه را بهعلت مخالفت سیاسی کشته است، ایران را تحویل میدهد و میرود.
چند سال میگذرد. حالا بهجای خان، خانزاده یکهتازی میکند و به کورش میگوید آسوده بخوابد؛ چون او بیدار است. برگردیم به «روزگار قریب»؛ و چقدر این اسم بامسمّاست. روزگاری قریب و نزدیک که گاهوبیگاه تاریخ اینستاگرامی باعث میشود فراموشش کنیم: «پرستارها در راهروی بیمارستان ایستاده و دارند جشنهای 2500ساله را از تلویزیون تماشا میکنند. روی تخت اما دخترکی یک دنیا درد را دارد روایت میکند. زینب دارد برای دکتر محمد قریب تعریف میکند که چگونه مادرش بهخاطر فقر و نداری و گرسنگی، اول به او و برادرش، علی، بهزور مرگموش خورانده تا بمیرند و از این محنتکده خلاص شوند و بعد که همسایهها نجاتشان دادند، دست برنداشته و بار دیگر برای خودکشی و فرزندکشی، خود و زینب و علی را به چاهی انداخته است؛ در حالی که هیچ چیز برای خوردن نداشتند. دریغ از تکهای نان که نجاتشان دهد. از این معرکۀ بلا اما زینب جان سالم به در برده و روایتگر دردهای خود و خانواده و در حقیقت، دردهای یک ملت است. دکتر قریب به این دردها گوش میکند. حالا زینب از هوش رفته است. دکتر قریب به راهرو میآید تا از پرستاران پیگیر مداوای زینب شود؛ اما آنها دارند جشنهای 2500ساله را از تلویزیون تماشا میکنند.»
در مستندی با عنوان «انحطاط و سقوط: مهمانی بزرگ شاه» ساختۀ حسن امینی، نوۀ علی امینی، نخستوزیر دوران پهلوی، با اشاره به هزینههای گزاف این میهمانی، به اعداد و ارقام و خرجهایی اشاره میشود که گاه دود از سر فرزند آدم بلند میکند؛ اینکه برای جذابکردن محیط میهمانی، پرندگانی را به منطقۀ عمومی تختجمشید بردند که اینها بهدلیل متعلقنبودن به آن محیط، همه از بین رفتند. حالا این چند دههزار پرنده را به چه قیمت گزافی خریده بودند، خدا میداند. یا هزینههایی که صرف پذیرایی وارداتی از فرانسه شده بود. یا هزینههای ساخت بنا و... و اعداد دیگری که از آنها صحبت میشود. ژان لوروریه هزینۀ جشنها و پروژههای عمرانی مرتبط را پانصد میلیون دلار و ویلیام شوکراس، سیصد میلیون دلار برآورد میکنند. تلخی روایت اینجاست که این جشنها در حالی برگزار میشد که در همان تاریخ، متجاوز از نیمی از جمعیت کشور در روستاها و حومۀ شهرهای بزرگ، در فقر و فلاکت زندگی میکردند. جشنهای 2500ساله برای نمایش یک امپراتوری بود؛ امپراتوری که مردمانش را به قربانگاه میفرستاد. آن هم نه در میان معرکۀ جنگ، نه در اثر بیماریهای فراگیر و نه بهدلیل بمباران موشکهای دشمن، که فقط بهخاطر گرسنگی و نداری! و این چند خط تنها خلاصۀ چند دقیقهای از روایت این فلاکت و محنت در «روزگار قریب» بود.
نویسنده: رضا کردلو
https://mananashr.ir/news/33546/
برای ذخیره در کلیپ برد کلیک کنید
نظر بدهید