اسرار یک راز مقدس
سه شنبه 15 بهمن 1398

اسرار یک راز مقدس

سال‌هاست که کتابخانۀ کوچک من برایم صحبت می‌کند و درددل. دیگر برایم حکم پیرمرد سپیدموی دانای کل قصه‌ها را دارد. همان که در سخت‌ترین و مهم‌ترین لحظات می‌شود از او کمک گرفت.

بارها شده که بروم جلوی قفسۀ‌ کتابخانه و زل بزنم به کتاب‌های قدونیم‌قدی که تویش خوابیده‌اند و فکر کنم که چرا این‌ها را نگاه می‌دارم. دستی به سروگوششان می‌کشم و عناوین را نگاه می‌کنم. هرکدامشان برایم خاطره‌ای دارند دور و نزدیک؛ از خریدنشان تا خواندشان یا هدیه‌گرفتنشان. همه‌شان برای من جزئی از یک کل واحد هستند. کلی که بودن این اجزا در کنار هم تعریفش می‌کند و اگر یکی نباشد، بدون شک چیزی کم است. اگر داستان و رمان نبود که دنیا زودتر از آنچه فکرش را می‌کردی، خشکی و زمختی‌اش را به رویت می‌آورد و خیلی از تجربه‌های ناب انسانی را هرگز لمس و درک نمی‌کردی. اگر کارهای تاریخی نبود که اصلاً بینشی برای این نداشتی که در کجای جهان ایستاده‌ای و مسیرت رو به کدام سو است. اگر شعر نبود، حرف‌های ناگفته‌ و حس‌های ناب زندگی را چطور باید به زبان می‌آوردیم و... . کتابخانۀ من پازلی است پرقطعه از آنچه خودم هستم و من هم قطعه‌ای از پازلی که سرزمینم را شکل می‌دهد. همیشه به این فکر کرده‌ام که خواندن از میهنم و تاریخ آن، ادبیات آن و هرآنچه در آن شکل می‌گیرد و ظهور و بروز پیدا می‌کند، قرار است به چه کارم بیاید. اصلاً قرار است من کدام نقطه از کدام سطر تاریخش باشم و حرف‌هایی از این دست. وقتی این‌طور وقت‌ها مخم سوت می‌کشد از نایافتن پاسخ، برای خودم یک چای کمرباریک می‌ریزم و می‌روم جلوی کتابخانه و زل می‌زنم به آن و همین سؤال را به‌شکلی کوچک‌تر از کتاب‌هایم می‌پرسم. حتماً می‌خواهید بپرسید پاسخی هم گرفته‌ام؟
بله. سال‌هاست که کتابخانۀ کوچک من برایم صحبت می‌کند و درددل. دیگر برایم حکم پیرمرد سپیدموی دانای کل قصه‌ها را دارد. همان که در سخت‌ترین و مهم‌ترین لحظات می‌شود از او کمک گرفت. گاهی کتابخانۀ‌ من از بالاترین طبقاتش و از لابه‌لای سطور مقدس قرآن برایم تذکر و پندی دارد. گاهی از جایی در آن میانه، از دل سطور تاریخی و از گوشه‌وکنار شعر و ادب. البته همیشه پاسخ بر این محور است که تو ولو به اندازۀ یک نقطه، بی‌هدف پا در این گیتی نگذاشته‌ای. ولو به اندازۀ یک نقطه، برای بودنت در نظام هستی فکر شده است؛ اما اینکه چه فکری و برای چه‌اش را باید خودت پیدا کنی. تاریخ، ادبیات، شعر و شاید بهتر است به‌صورت کلی بگویم کلمه، برای این خلق شده‌اند که اهل زمین دستشان را بگیرند و در مقابل آیینه‌ای که آن‌ها می‌سازند، خود را بار دیگر کشف کنند. بار دیگر به خود و چرایی بودنش و زیستن و جایی که از قِبَل این زیستن مقیم آن شده‌اند، بیندیشند و آنچه بر آن‌ها رفته، برای آنچه می‌خواهد بر آن‌ها برود، البته با چاشنی توکل، برنامه بریزند و راه بسازند و باقی‌اش را که شما بهتر از من می‌دانی.
من این حس را اولین بار در دوران دبیرستان تجربه کردم. خاطرم هست که در آن دوران، مسئول کتابخانۀ قدیمی و خاک‌خوردۀ مدرسه بودم و در گشت‌زدن‌هایم در میان کتاب‌ها وقتی با کتاب قیام امام‌حسین روبه‌رو شدم، فوری میخ‌کوب شدم. از مرحوم شهیدی چیزهایی شنیده بودم و اگر در خاطرم درست مانده باشد، در تلویزیون چند باری دیده بودمشان؛ اما خواندن، نه. کتاب اسم ساده‌ای داشت و جلدی سرخ‌رنگ. پس از چند دقیقه زل‌زدن به جلد و عطفش، برش داشتم و در دیگر روزهای حضورم در کتابخانه خواندمش. حس غریبی بود. وقتی هر صفحه‌اش را جلو می‌رفتم، مانند این بود که در حال روبه‌روشدن با اسرار یک راز مقدس و ناشنیده هستم. مرحوم شهیدی نثری ساده و در عین حال علمی و مستند داشت. بسیار دقیق صحبت می‌کرد. کمتر در میان متن می‌شد حس کرد که او از جانب خود و با تحلیل‌های شخصی‌اش چیزی بیان کرده است و همین مسئله بود که کتاب را جذاب می‌کرد. جالب‌ترین موضوع اما نوع مواجهۀ اثر با مخاطبش بود که سعی می‌کرد چرایی و نه چگونگی رخداد عاشورا را شرح دهد و از آن چراغی برای دست‌گیری آیندۀ مخاطبش بسازد. دکتر شهیدی در این اثر سعی کرده بود ماجرای عاشورا را نه در حوادث دو سال، که از دل ماجراهای صدر اسلام و از زمان ظهور اسلام در جزیرةالعرب ریشه‌یابی کند و همین مسئله به کتاب، بُعدی رازآمیز و خواندنی می‌داد. طعم خواندن این اثر رازآمیز هنوز هم که هنوز است، با من است و این کتاب سال‌هاست یکی از پازل‌های کتابخانۀ من را تشکیل می‌دهد؛ پازلی که این روزها باید بار دیگر این قطعه‌اش را برای خواندن چندین و چند باره دست بگیرم.
 
نویسنده: سمیرا شاهقلی
نظر بدهید